خلاصه داستان شال قرمزی
نام کتاب:شال قرمزی
نویسنده:شراره شیرودی
در یک جنگل زیبا یک مورچه ای زندگی می کرد که عضوی از مورچههای قرمز بود، و مورچههای قرمز او را به عنوان رئیس حساب می کردند. یک روز مورچههای مشکی🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜خواستند که به آنها حمله کنند برای دزدیدن غذای آنها 🥜🥜🥜🥜🥜🥜🥜🥜🥒🥒🥒🥒🥒🌽🌽🌽🌽🌽🌽🌽🌽🌽🥜🥜🥜🥜🥜🥜🥜🍞🍞🍞🍞🍞🍞🥐🥖🥐🥐🥐🥐🥐🥐🥖🥖🥖🥨🥨🥨آنها یعنی مورچههای قرمز ترسیدند و با هم جر و بحث کردند، تا یک دفعه شال قرمزی گفت:ساکککککککککتت😠😠😠😠😠😠😠😠😡😡😡همه ساکت شدند. و شال قرمزی با خدا حرف می زد و به خدا می گفت ای خدای بزرگ تو که این را می دانی که ما برای جمع آوری خوراکی های مختلف 🍞🥐🥐🥖🥯🍔🥯🥖🥦🥦🥜🥕🥔🍆🥑🥥🍅🥝🌽🌶️🥒🥬🥦🍄🥜🥞🥯🥨🥖🥐🍞🌰🧀🍖🍗🥩🍔🍟🥚🥙🌯🌮🥪🌭🍕🍿🧂🧁🍬🍭🍮🍫🍩🍧🍨🧁🥃🥃🥃🥃🍈🍊🍒🍒🍐🥥🥑🥔🥕🍓تلاش کرده ایم تا برای تأمین خوراکی هایمان در زمستان از گرسنگی نمی ریم، پس تو به ما کمک کن تا مورچههای سیاه🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜نتوانند خوراکی های مختلف ما را ببرند که ما از گرسنگی بمیریم. در یک لحظه شال قرمزی رفت در حالت خواب و بیداری در حالت خواب و بیداری یک تصویر دید که چند برگ روی آب است، بعد یک از حالت خواب و بیداری در آمد بعد به این تصویر فکر کرد و بعد فهمید که معنای این تصاویر چیست. بعد گفت: مورچه ها هر کاری رو که می گم انجام بدید. مورچه ها گفتند:باشه. شال قرمزی گفت:یک چاله آب دور لانه بسازید. آنها اول شال قرمزی خندیدند اما چون می دانستند شال قرمزی مورچه ی باهوشی است چاله را کندند. شال قرمزی گفت:قبل از اینکه چاله را پر از آب کنید یک برگ بیارید و در لانه بگذارید، برای رد شدن خودمان از چاله ی آب. مورچه ها رفتند برگ بیارند🌿. وقتی که برگ آوردند چاله را پر از آب کردند. وقتی که مورچههای سیاه🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜حمله کردند رعیسشان پرچمی به رنگ قرمز 🚩در زمین گذاشت و با صدای بلند فریاد زد و گفت:حمله هههههههههههههه. مورچههای سیاه🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜حمله کردند اما هیچ راهی برای حمله وجود نداشت و مورچههای قرمز به آنها خندیدند و مورچههای سیاه با ناراحتی تصلیم شدند. چند سال بعد.......
وقتی که مورچههای جوان تری که عضو گروه مورچههای قرمز بودند شال قرمزی که دیگه پیر شده بود مورچه ها را برگ می کرد تا آن ها یعنی مورچههای قرمز به لانه برسند، وداستان جنگ با مورچههای سیاه را تعریف می کرد. این داستان به گوش همه ی حیوانات جنگل رسید. حیوانات جنگل مورچههای سیاه را🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜از جنگل انداختند بيرون و به آنها گفتند:دیگر پاتونُ در این جنگل نگذارید مگرنه کشته می شید. مورچههای قرمز به خوبی و خوشی در جنگل زندگی کردند. پایان